قسمت بیست و شش: راحله از کانادا
-
راحله، مهمان این قسمت از رادیو دال، لیسانس خودش رو در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تهران گرفته و الان در کانادا مشغول به تحصیل است. کارشناسی ارشد اول خودش رو در رشته مطالعات علم و تکنولوژی گرفته و الان در حال گرفتن دومین مدرک ارشد، در رشته انسانشناسی است. راحله ازدواج کرده و همسرش در حال حاضر در آمریکاست.
نظرات خودتون راجع به این قسمت رو میتونید در اینجا مطرح کنید.
-
توضیحات: بعد از انتشار این قسمت، یاسمین مهمان قسمت قبلی پادکست یه متن دربارهی این قسمت نوشت و برای من فرستاد که اون رو در اینجا قرار میدم.
به بهانه سمت و سوی اخیر رادیو دال؛ پادکستی که کلکسیون جالب و جذابی است از مهاجران ایرانی و قصه هایشان.
دغدغهی مهمی که به لطف رادیو دال بالاخره گرهی کهنهاش را از گلویم باز کردم، ماجرای علوم و انسانی و هنر یا به عبارتی فنیزدگی افراطی رایج در جامعه است. راحله در تازه ترین اپیزود پادکست دال، این قصه را با شرح و بسط بیشتری توضیح داده و من از تصور جرقه هایی که جملههایش در ذهن آدمها خواهد زد، بی تعارف، ته دلم غنج می رود.
اهمیت این داستان فراتر از حد تصور ماست و بیمحلی کردنهای طولانیِ مدیریت شده و برنامهریزی شده به علوم انسانی، هزینهای نه تنها گزاف و عیان، بلکه ماندگارو طولانی مدت است (در مقیاس دهه و قرن). برای شروع کافیست نگاهی سرسری به اطرافتان بیاندازید: تعداد روزافزون مهاجرین ایرانی و مدیریت شهری و مدنی و غیره. اگر امروز هنر ما و بخشی از هنرمندهای ما غنای کافی برای خلق یا توان نزدیکی به نبض فعلی جامعه را ندارند و اگر به وفور مهندس و پزشک داریم، اما وضعیت مدیریتی بیمارستانها و مراکز صنعتی به آشفته بازار شبیهتر است و اگر اقتصاددانهایمان از نجات کشتی سیاستزدهی اقتصادیمان عاجزند و اگر فاصله ی قانون اساسیمان و سرعت تغییر و آپدیت شدنش با سرعت تغییر زندگی آدمهای واقعی و معاصرمان از زمین تا آسمان است، بخش عمدهی تقصیر مربوطه را به گردن علوم انسانی غایبمان میاندازم که خیلی وسیع تر از این حرفهاست: از نظریه پردازی هنر و غیره گرفته تا اقتصاد و زبانشناسی و مردمشناسی و حوزهی آموزش.
حتما اوضاع دبیرستانها را تا همین 5 سال پیش و شاید حالا یادتان هست. باهوشها (بخوانید معدل بالاترها) را هل میدهند سمت تجربی و ریاضی. اگر کمی "خنگتر" باشی یا "حفظیات خوب باشد"، به سمت انسانی تبعید میشوی. تکلیف فنی حرفه ای و هنر را هم که معلوم کردهاند. کِی وقت آن میرسد که چشمهایمان را باز کنیم و با تمام وجود ایمان بیاوریم که این دسته بندی غلط است؟ در دنیا (بخوانید همان کانادا آمریکا و هرجایی که به عطش اپلای و مهاجرتش انتخاب رشته میکنید و تقصیری هم ندارید) نخبهها و آدمهایی با قدرت تحلیلی بالا را به شرط چاشنی علاقه عمدتا به سمت علوم انسانی میفرستند و جامعه و جوامع چه سود کلان و خدمات عمری که از آنها نمیبرند. سودی از جنس سیاستهای حقوق شهروندی، بیمه، انسانشناس ها و جامعهشناسها و مدیران و سیاستگذاران حوزهی صنعت و بهداشت و آموزش.
آرش: «بچه های ما میرن اونجا پلها رو می سازن و سیستمای نرم افزاری رو درست می کنن اما در نهایت اونی که اون بالا متفکر میشه، اونی که ساختار رو می چینه، اونی که تصمیمگیری میکنه، از توی این بچههای مهندسی در نمیاد. از بچههایی در میاد که توی ّ[امثال] حوزهای که داری کار میکنی کار می کنن.»
راحله: «این حرف من شاید مقایسه ی بدی باشه، ولی قبلا کارگری بودی که پل میساخته، از چین میرفتی جاده میساختی تو کانادا و الان اون کارگر شده مهندس، فقط اسمش عوض شده و شرایط مالیش بهتر شده. ولی اصلش اینه که اونی که سیاست مشخص میکنه که شرایط بیمه چی باشه و کی شهروند باشه، اون خودشونن.»
همهمان آمارهایی که ایران را جزو مهندسسازترین کشورهای دنیا معرفی می کند را دیدهایم، درست است؟ اما همه چیز هم گردن سیاستهای نهان مملکت و به قول دایی جان ناپلئون "زیر سر انگلیسها" نیست. چطور؟ مگر نه این است که ظرفیت صندلی های علوم انسانی کم، پذیرش رشته های حساسش به شدت سهمیه ای و بازار کارش تا حد زیادی تعریف نشده و حتی "خودی" است؟ قبول. ولی آنجا که راحله از تجربه اش در بهترین دانشگاه علوم اجتماعی کشور حرف میزند، جایی که رتبههای تک رقمی کارشناسی ارشد را در خود جای داده است، روایت تلخی است از اتمسفر دانشجوهای کلاسی که رغبت اولیه که همان مطالعه یا دنبال کردن مقاله های روز دنیا باشد را ندارند. اینجاست که قلب آدم به درد می آید و دوباره این صدا در مغزم میپیچد که شاید واقعا "از ماست که بر ماست." در این غصه، فردی که از مهندسی فرار کرده و آمده دنبال علاقهاش دلسرد می شود و فرار میکند. این قصه برای شما آشنا نیست؟ انگار اصلا تلاشی که هدف غاییاش نمره و مدرک و زندگی شخصی بهتر نباشد و کمی بوی حرصِ یادگیری بدهد دیگر به گونه ی غریبی لوکس و حتی مذبوح و عبث به نظر می آید!
«جو مدرسه کاملا ریاضی فیزیک بود. به علوم اجتماعی همیشه علاقه داشتم اما حتی اصلا بهش فکر نمی کردم!»
این چند جمله ی راحله گزارشی است از یکی از بهترین دبیرستانهای تهران در سالهای ۸۰ تا ۹۰. جایی که عمدا علوم انسانی را از آن دریغ میکردند. جایی که البته به لطف وجودش انسان هایی با تفکر نقاد و با توانایی "زیر سوال بردن" تربیت میشدند و بعد به فنیها و شریفها و پلیتکنیکها فرستاده میشدند تا بهترین دانشگاه های کشور برایشان فرودگاه غمگینی شود که آنها را به سمت آیندهای درخشان و تضمین شده میبرد تا کارگرانی شوند حقوقبگیر مراکز آمریکایی و کانادایی و اروپایی تا برایشان پل بسازند و با علم تکنولوژیشان آنها را از آنچه هستند جهان اولیتر کنند. جایزه و پاداششان؟ حقوق ثابت و بیمه و ماشین و غیره … و البته اقامت. بخوانید خانهای جدید. دایهای که مادر نیست. خانهای را از دست دادن و خانهی دیگری را با گرو گذاشتن یک عمر تلاش به عنوان پول پیش اجاره کردن؛ به این امید که شاید - و حتما - فردا روزی فرزندانشان آزادتر انتخاب کنند. بالاخره آنها که عمرشان را کردهاند و پلهایشان را ساختهاند.
نکتهی برجستهی دیگری که لابهلای حرف های راحله دوست داشتم و دلم نمیخواهد گم شود، اعتراف و اقرار به تلاش مستمر برای پیدا کردن است:
۱. لازم نیست در چیزی که تحصیلش می کنی به اکراه برسی تا استارت "دنبال خود گشتن" را بزنی. ما تا زمانی که زندهایم و تا وقتی حس مفید بودن یا رضایت را نداریم فرصت داریم به وظیفهی مهم پی خود گشتن ادامه بدهیم.
راحله از مکانیک اکراهی نداشت. فقط از یک جایی که بعد، زبان فکریاش را با همشاگردیهایش از دست داد و به فاصله ی دراز دغدغههای روزمره و سوالهایی که با آنها تنها میشد، با درسهای کلاسیاش و آیندهی شغلی رشتهاش پی برد.
۲. دستورالعمل مشخصی از خودیابی در دسترس همگان نیست. این را سعی کردم خودم هم تا حدی انتهای گپمان با آرش در اپیزود قبل از راحله خلاصه بیان کنم. شما در این بازی تنهایید و یگانه سرباز این میداناید. از آدمها و قصهها و راهحلهایی که برای خودشان دست و پا کردهاند میشود کمک یا ایده گرفت، اما نهایتا این راهی است دشوار که اصلا شاید به همه توصیه نشود. خیلیها ترجیح می دهند جای این "این در و آن در زدن"ها ، هر آنچه که آنها را به حقوق ثابت و بیمه و به عبارتی "آرامش و ثبات" میرساند را انتخاب کنند. این البته انتخابی است بسیار درک شدنی و محترم. اما اگر در این دسته جا نمی شوید، کفش آهنی به پا کنید و از سالهای عمرتان خرج کنید؛ خصوصا اگر قرار است با مهاجرت و ترک وطن ترکیبش کنید. بدانید به جنگی پا گذاشتهاید که اولین و بزرگترین ویژگیاش این است که آسان نیست و پر از "نمیشود" هاست. تنها چیزی که نباید فراموش کرد این است : خوشبختانه انتخاب اینکه این که کجا تسلیم شوید، با شماست.
در نهایت، خیلیها به مهندسی چنگ میزنند تا بروند. اپلای کردن در مهندسی از همهی رشتههای دیگر به دلایلی که اینجا گفتن از آن جایش نیست سادهتر است. برای خیلی از ما، رفتن نوعی بقاست. اینکه انسان قبل از مثلا کتاب و لباس، به بقا و زنده بودن نیاز دارد، درک شدنی است. این یادداشت و بحث دو اپیزود اخیر دال که در آن من و بعدتر راحله، بخشی از نگرانیمان را در آن بازگو کردهایم برای روشن کردن و مطرح کردن این سوال است: حواسمان باشد بین این تب رفتن و سعی در بقا، خودمان را له نکنیم و بگذاریم چیزی از روحمان باقی بماند.
پی نوشت: چه غم خفهکنندهای است وقتی رفتن از ایران را با بقا روی یک کفه ی ترازو گذاشتم. امیدوارم تعداد آنهایی که با این جمله همحس نمی شود صدهزار برابر موافقانش باشد.